داستان ضرب المثل اگر تو کلاغي من بچه کلاغم
ضرب المثل اگر تو کلاغي من بچه کلاغم به افرادي ميگويند که فکر ميکنند خيلي زرنگ و باهوشند.
روزي روزگاري بر روي درختي وسط يک شهر بزرگ کلاغي زندگي ميکرد که تازه تخم گذاشته بود و از آنها مراقبت ميکرد. تا اينکه جوجههايش سر از تخم درآوردند و کلاغ صاحب سه جوجه کلاغ کوچک شد. کلاغ مادر که خيلي خوشحال بود، به شدت از جوجههايش مراقبت ميکرد. براي آنها غذا تهيه ميکرد و با بالهايش سايبان براي جوجههايشان ميساخت.
يک روز که کلاغ براي پيدا کردن غذا از لانه بيرون رفته بود، گربه به لانهي او حمله کرد و دو تا از جوجههايش را خورد. جوجهي سومي که خيلي زرنگ و باهوش بود از دست گربه فرار کرد و توانست خود را در لابه لاي برگهاي درختان پنهان کند و زنده بماند. هنگامي که کلاغ مادر به لانه بازگشت و جوجههايش را پيدا نکرد شروع به گريه و زاري کرد که ناگهان جوجه کلاغ کوچک خودش را نشان داد و گفت: مادر من توانستم از دست گربه فرار کنم.
کلاغ مادر تا جوجهاش را ديد خوشحال شد و خدا را شکر گفت که حداقل يکي از جوجههايش زنده مانده. بعد از اين اتفاق کلاغ مادر از جوجهاش دور نميشد و به شدت از او مراقبت ميکرد.تا اينکه وقت آموختن پرواز به کلاغ شد. مادرش با حوصله و مهرباني فراوان تمام فوت و فن پرواز را به او آموخت. کم کم جوجه کلاغ ميتوانست خود به تنهايي پرواز کند. و مادرش از اينکه جوجه کلاغ با سرعت توانسته راه و رسم پرواز را بياموزد بسيار خوشحال بود.
يک شب کلاغ مادر به جوجهاش گفت: تو ديگر بزرگ شدهاي و ميتواني از خودت مراقبت کني. فقط خيلي مراقب آدمها باش، چون بچهي آدمها هميشه در پي آزار و اذيت جوجهها و پرندهها هستند. تو بايد خيلي مواظب خودت باشي. بچه کلاغ که با دقت به حرفهاي مادرش گوش ميکرد فکر کرد و گفت: خيالت راحت مادر اگر ديدم که آدمها خم شدهاند تا از روي زمين سنگ بردارند، فرار ميکنم «اگر تو کلاغي من بچهي کلاغم.»
يک مربع را به تعدادي مثلث تبديل کرده ايم.
در شکل زير، دو مثلث بنفش، مساحت يکساني دارند. با توجه به اندازه هاي داده شده، مساحت قسمت مجهول را بيابيد (مثلث نارنجي)
معماي مساحت مثلث مجهول
◊♦◊
◊♦◊
◊♦◊
◊♦◊
◊♦◊
◊♦◊
◊♦◊
◊♦◊
◊♦◊
◊♦◊
◊♦◊
◊♦◊
◊♦◊
◊♦◊
◊♦◊
◊♦◊
◊♦◊
◊♦◊
◊♦◊
◊♦◊
◊♦◊
◊♦◊
◊♦◊
◊♦◊
◊♦◊
پاسخ معماي رياضي مساحت مثلث مجهول را بيابيد:
پاسخ: 15
با رسم ارتقاع مثلث نارنجي، قاعده به دو بخش x و x-6 تقسيم مي شود. حال مساحت مثلث هاي بنفش را حساب مي کنيم:
S1=6(6-x)/2
S2=3x/2
از آنجايي که 3x/2=6(6-x)/2 با حل اين معادله خواهيم داشت: x=4 و در نتيجه مساحت هر يک از مثلث هاي بنفش برابر 6 خواهد بود.
مساحت مثلث مجهول برابر است با:
36-6-6-9=15
منبع: ihoosh.ir
داستان ضرب المثل گدازاده، گدازاده است تا چشمش کور
کاربرد ضرب المثل:
ضرب المثل گدازاده ، گدازاده است تا چشمش کور در نکوهش افراد نااهل و بدذات که هدايت و تربيت در آنها مؤثر نيست، به کار ميرود.
داستان ضرب المثل گدازاده، گدازاده است تا چشمش کور :
روزي پادشاهي از يکي از معابر پايتخت خود ميگذشت. چشمش به دختري افتاد که در کشور حُسن، بيهمتا بود و در شيوه دلبري گوي سَبَق از حور و پري ميربود، ولي گدايي ميکرد. پادشاه فرمان داد تا او را به حرمسرا بردند و در زير نظر آموزگاران به تعليم و تربيتش پرداختند و وسايل زندگاني و معاشش را از هر جهت آماده ساختند.
دخترک نيز بر اثر ذکاوت فطري روز به روز بر مدارج علم و مراتب کمالش ميافزود. دو سه سالي گذشت. روزي گذر شاه به خانه دختر افتاد. همين که چشمش به او افتاد، مهرش به او بجنبيد و او را به عقد شويي خود درآورد. دختر به اين شرط راضي شد که در مواقع صرف غذا، وي را تنها گذارند. شاه اين شرط را پذيرفت.
شام و ناهار دختر را همان طوري که خود خواسته بود، همه روز جداگانه ميدادند و دختر در اتاق را به روي خود ميبست و سپس سرگرم صرف غذا ميشد. اندکاندک اين رفتار دختر توجه شاه را جلب کرد و به يکي از پرستاران دستور داد در کمين وي بنشيند و دليل تنها غذا خوردن وي را دريابد. پرستار خود را در پس پردهاي نهان ساخت.
همين که سفره دختر را گشودند، وي هر يک از ظروف خوراک را برداشت، در يکي از طاقچههاي غرفه چيد. آنگاه جلوي هر يک از طاقچهها ميرفت و در برابر ظروف ميايستاد و دست خود را دراز ميکرد و با آهنگ ذلتباري ميگفت: «اي، تو خدا يک تکه!» اين را ميگفت و لقمهاي برميداشت و با نهايت حرص و ولع در دهان ميچپاند. پرستار نزد پادشاه رفت و ماجرا را براي او نقل کرد. پادشاه از پستي طبع وي به شگفت آمد و گفت: گدازاده، گدازاده است تا چشمش کور.
جديدترين عکسهاي بازيگران به همراه فرزندانشان
فتعلي اويسي و دخترش کتي
جليل فرجاد و دخترش مونا
يوسف تيموري و پسرش
مريم سرمدي و پسرش
الهام پاوه نژاد و دخترش
بهاره رهنما و دخترش پريا قاسم خاني
ساغر عزيزي و دخترش
سياوش مفيدي و پسرش
فلورا سام و دخترش
انوشيروان ارجمند و دخترش بهار
ريما رامين فر و پسرش
منبع: پرشين وي
داستان ضرب المثل کوتاه خردمند بِه که نادان بلند
کاربرد ضرب المثل:
" کوتاه خردمند به که نادان بلند " در متنبه کردن کساني که تنها ملاک آنها در ارزيابي افراد، ظاهر آنهاست، همچنين، در بيان شرافت و برتري عقل و دانش به کار ميرود.
داستان ضرب المثل کوتاه خردمند بِه که نادان بلند :
ملکزادهاي شنيدم که کوتاه بود و حقير و ديگر برادران بلند و خوبروي. باري پدر به کراهت و استحقار در وي نظر ميکرد. پس به فَراست دريافت و گفت: اي پدر! کوتاه خردمند به که نادان بلند! نه هر چه به قامت مهتر، به قيمت بهتر. پدر بخنديد و ارکان دولت پسنديدند و برادران برنجيدند. شنيدم که مُلک را در آن مدت دشمني صعب روي نمود. چون لشکر از هر دو طرف روي در هم آوردند، اول کسي که به ميدان درآمد، اين پسر بود.
بر سپاه دشمن زد و تني چند مردان کاري بينداخت. آوردهاند که سپاه دشمن بيقياس بود و اينان اندک. طايفهاي آهنگ گريز کردند، شنيدم که هم در آن روز بر دشمن ظفر يافتند. مَلک سر و چشمش ببوسيد و در کنار گرفت و هر روز نظر پيش کرد که تا ولي عهد خويش کرد.
داستان ضرب المثل آواز خر در چمن
کاربرد ضرب المثل:
ضرب المثل آواز خر در چمن اين ضرب المثل در مواردي بکار ميرود که شخص فکر ميکند تواناتر از ديگران است.
داستان ضرب المثل:
در زمان هاي قديم که خانهها حمام نداشتند، هر محله يک حمام عمومي داشت که تمام مردم شهر از آن حمام عمومي استفاده ميکردند. اين حمامها سقفهاي بلند و گنبدي داشتند و حوضچهاي در وسط حمام که وقتي آب گرم در آن ميريختند، حمام بخار ميکرد و صدا خيلي خوب در حمام ميپيچيد.
يک روز صبح زود يک مرد به حمام عمومي رفت و ديد کسي در حمام نيست و حمام خيلي خلوت است. مرد شروع به آواز خواندن کرد از صدايش که در فضاي حمام ميپيچيد خيلي خوشش آمد و همينطور که خودش را ميشست با صداي بلند هم آواز ميخواند. کمي که گذشت با خودش گفت: چرا من چنين صداي خوشي داشتم و از آن استفاده نميکردم؟ من با اين صداي دلنشين ميتوانم از خوانندگان معروف دربار شوم.
مرد بهترين لباسهايش را پوشيد و به طرف قصر پادشاه حرکت کرد. اجازه ديدار حضوري پادشاه را گرفت. او به اطرافيان پادشاه گفت: من صداي بسيار خوبي دارم ولي اين استعدادم را تا به امروز نتوانسته بودم کشف کنم. اما امروز آمدهام تا با صداي زيبايم براي پادشاه کمي آواز بخوانم.
مرد به حضور پادشاه رسيد اجازه گرفت و شروع کرد به آواز خواندن. هنوز لحظه اي نگذشته بود که همه حاضرين گوشهايشان را گرفتند . مرد که خودش هم فهميده بود صدايش، آن صداي داخل حمام نيست سکوت کرد پادشاه گفت: ما را مسخره کردي؟ اين صدا قابل تحمل نيست چه برسد دلنشين.
مرد ترسيد و گفت: اگر اجازه بدهيد يک خمرهي بزرگ را تا نصفه آب کنند و براي من بياورند تا صداي واقعي مرا بشنويد. پادشاه دستور داد تا خمرهاي بزرگ را تا نصفه آب کنند و براي مرد بياورند. خمره را که آوردند، مرد سرش را در خمره فرو کرد و شروع کرد به آواز خواندن. کمي که خواند خودش احساس کرد که صدايش آنچه توقعاش را داشته نيست. مرد با نااميدي سرش را از خمره درآورد و حاکم که احساس کرد مرد آنها را مسخره ميکند دستور داد تا نگهبانان ترکه چوبي بياورند و در خمره بيندازند و آنقدر اين ترکه را خيس کنند و مرد را کتک بزنند تا آب خمره تمام شود.
نگهبانان ترکهها را در خمره ميبردند، تر ميکردند و به تن و بدن مرد ميزدند. با هر ضربهاي که مرد ميخورد ميگفت: خدا رو شکر پادشاه که ميديد با هر ضربه مرد آوازه خوان يکبار خدا را شکر ميکند، از مرد پرسيد: مرد حسابي تو در قبال کار اشتباهي که کردي ترکه ميخوري، پس چرا خدا را شکر ميکني؟
مرد گفت: خدا را شکر ميکنم که اينجا و در خمرهي نصفه آب خواندم. من ميخواستم از شما بخواهم به حمام بياييد تا در آنجا براي شما برنامه اجرا کنم. اگر آنجا ميآمديد و چنين دستوري را تا تمام شدن آب خزينهي حمام صادر ميکرديد، من زير ضربات ترکهها ميمردم.
پادشاه از جواب هوشمندانهي مرد خوشش آمد و از مجازات مرد چشم پوشي کرد.
گردآوري:بخش سرگرمي بيتوته
داستان ضرب المثل خودش را بيار ولي اسمش را نيار
داستان ضرب المثل:
ملک علاء الدين از فرمانرواي سلسله غوريان قصد بهرامشاه کرد و بهرامشاه با او در کنار آب باران مصاف داد. بهرامشاه با وجود اين که دويست فيل جنگي داشت از علاء الدين شکست خورد و شب از شدت سرما به خانه دهقاني پناه برد.
گفت: طعام چه داري؟
مرد دهقان پنير و پونه لب جويي آورد. چون تناول کرد به استراحت مشغول شد و از دهقان روانداز طلب کرد.
نمدي به او دادند، و گفتند برو و آن گوشهي چادر بخواب. بهرامشاه که توقع چنين رفتاري را نداشت و ميخواست به واسطهي موقعيت اش بهترين غذا و بهترين جاي چادر بخوابد خيلي ناراحت شد و قبول نکرد که نمد را به دور خود بپيچد و بخوابد، مرد دهقان که خيلي خسته بود، نمد را به دو خود پيچيد و خوابيد.
ساعتي از شب که رفت، سرما بر او غلبه کرد و رفت نمد را به دور خود پيچيد تا بخوابد، کمي خوابيد ولي پس از مدتي دوباره از شدت سرما و لرز بيدار شد، هرچه نگاه کرد چيزي براي گرم کردن خود پيدا نکرد. شروع کرد به داد و بيداد که اين چه رسم مهمان نوازي است.
دهقان گفت اگر ميخواهي پالان خر آن گوشه هست آن را ميخواهي برايت بياورم. مرد ناراحت شد و هيچ نگفت و خواست بخوابد ولي نتوانست سرما به حدي بر او غلبه کرد که گفت: باشه خودش را بيار، ولي اسمش را نيار.
گردآوري:بخش سرگرمي بيتوته
داستان مرغ طلايي
روزي روزگاري در يک دهکده، يک کشاورز و همسرش زندگي مي کردند. آنها بسيار فقير بودند و چيزي جز يک مزرعه کوچک که در آن سبزيجات پرورش مي دادند نداشتند. کشاورز هر بار که سبزيجات مزرعه ي خود را مي فروخت مقداري از پول آن را پس انداز مي کرد تا اينکه سرانجام پول کافي براي خريد يک مرغ جمع کرد. کشاورز مرغي را از بازار خريد و به خانه برد و يک لانه براي آن ساخت تا در آن تخم بگذارد.
کشاورز و همسرش قصدشان اين بود که تخم هايي که مرغ ميگذارد را بفروشند و از پول آن براي خريد نان و گوشت و . استفاده کنند.
صبح روز بعد وقتي او براي جمع آوري تخم ها به لانه مرغ رفت، در کمال تعجب ديد که مرغ تخم طلايي گذاشته است.
چند روز گذشت و مرغ هر روز يک تخم طلا مي گذاشت. کم کم، کشاورز و همسرش ثروتمند شدند.
همسر حريص کشاورز گفت: اگر مي توانستيم تمام تخم هاي طلايي موجود در مرغ را داشته باشيم، مي توانستيم خيلي سريع تر ثروتمند شويم و ديگه مجبور نبوديم هر روز صبر کنيم تا مرغ تخم طلا بگذارد.
کشاورز گفت حق با توست!!!
روز بعد، کشاورز بي سر و صدا به لانه مرغ رفت و مرغ را برداشت. او چاقو را در جيب خود مخفي کرده بود. آنها مرغ را کشتند و شکم او را باز کردند تا ببينند چند تخم طلا در شکم مرغ وجود دارد اما آنها هيچ تخم طلايي در شکم او نديدند و و بدن مرغ شبيه بقيه مرغها بود.
افسوس!
حالا کشاورز و همسرش ديگر مرغي نداشتند که تخم طلا برايشان بگذارد و هر روز فقير و فقيرتر شدند
نتيجه اخلاقي: هيچ وقت نبايد حريص و جاه طلب باشيم.
گردآوري: بخش کودکان بيتوته
داستان کوتاه آموزنده
روزي مردي ثروتمند در اتومبيل جديد و گران قيمت خود با سرعت فراوان از خيابان کم رفت و آمدي مي گذشت. ناگهان از بين دو اتومبيل پارک شده در کنار خيابان ، يک پسر بچه پاره آجري به سمت او پرتاب کرد. پاره آجر به اتومبيل او برخورد کرد
مرد پايش را روي ترمز گذاشت و سريع پياده شد و ديد که اتومبيلش صدمه زيادي ديده است. به طرف پسرک رفت تا او را به سختي تنبيه کند.
پسرک گريان، با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پياده رو، جايي که برادر فلجش از روي صندلي چرخدار به زمين افتاده بود جلب کند.
پسرک گفت: اينجا خيابان خلوتي است و به ندرت کسي از آن عبور مي کند.
هر چه منتظر ايستادم و از رانندگان کمک خواستم ، کسي توجه نکرد.
برادر بزرگم از روي صندلي چرخدارش به زمين افتاده و من زور کافي براي بلند کردنش ندارم.
براي اينکه شما را متوقف کتم ، ناچار شدم از اين پاره آجر استفاده کنم "
مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت.
برادر پسرک را روي صندلي اش نشاند، سوار ماشينش شد و به راه افتاد.
نتيجه داستان: در زندگي چنان با سرعت حرکت نکنيد که ديگران مجبور شوند براي جلب توجه شما ، پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند!
خدا در روح ما زمزمه مي کند و با قلب ما حرف مي زند اما بعضي اوقات زماني که ما وقت نداريم گوش کنيم، او مجبور مي شود پاره آجري به سمت ما پرتاب کند.
داستان کوتاه رستم و سهراب
روزي رستم براي شکار به نزديکيهاي مرز توران ميرود، پس از شکار به خواب ميرود. رخش که رها در مرغزار مشغول چرا بوده توسط چند سوار ترک به سختي گرفتار ميشود. رستم پس از بيداري از رخش اثري جز رد پاي او نميبيند. در پي اثر پاي او به سمنگان ميرسد. خبر رسيدن رستم به سمنگان سبب ميشود بزرگان و ناموران شهر به استقبال او بيايند. رستم ايشان را تهديد ميکند چنانچه رخش را به او بازنگردانند، سر بسياري را از تن جدا خواهد کرد. شاه سمنگان از او دعوت ميکند شبي را دربارگاه او بگذراند تا صبح رخش را براي او پيدا کنند. رستم با خشنودي ميپذيرد.
در بارگاه شاه سمنگان رستم با تهمينه روبرو ميشود و عاشق او ميشود و او را توسط موبدي از شاه سمنگان خواستگاري ميکند. فرداي آن روز رستم مهرهاي را به عنوان يادگاري به تهمينه ميدهد و ميگويد چنانچه فرزندشان دختر بود اين مهره را به گيسوي او ببندد و چنانچه پسر بود به بازو او. پس از آن رستم روانه ايران ميشود و اين راز را با کسي در ميان نميگذارد.
فرزندي که تهمينه به دنيا ميآورد پسري است که شباهت بسيار به پدر دارد. پس از چندي که سهراب، جواني تنومند نسبت به همسالان خود شده است، نشان پدر خود را از مادر ميپرسد. مادر حقيقت را به او ميگويد و مهره نشان پدر را بر بازوي او ميبندد و به او هشدار ميدهد که افراسياب دشمن رستم از اين راز نبايد آگاه گردد. سهراب که آوازه پدر خود را ميشنود، تصميم ميگيرد که ابتدا به ايران حمله کند و پدرش را به جاي کاووس شاه برتخت بنشاند و پس از آن به توران برود و افراسياب را سرنگون سازد.
افراسياب با حيله به عنوان کمک به سهراب لشکري را به سرداري هومان و بارمان به ياري او ميفرستد و به آنان سفارش ميکند که نگذارند سهراب، رستم را بشناسد. سهراب به ايران حملهور ميشود و کاووس شاه، رستم را به ياري ميطلبد، رستم و سهراب با هم روبرو ميشوند. سهراب از ظاهر او حدس ميزند که شايد او رستم باشد ولي رستم نام و نسب خود را از او پنهان ميکند. در نبرد اول سهراب بر رستم چيره ميشود و ميخواهد که او را از پاي در آورد ولي رستم با نيرنگ به او ميگويد که رسم آنان اين است که در دومين نبرد پيروز، حريف را از پاي درمي آورند.
ولي در نبرد بعدي که رستم پيروز آن است به سهراب رحم نميکند و همين که او را از پاي در ميآورد، مهره نشان خود را بر بازوي او ميبيند. و گريه و زاري سر ميدهد.
سهراب اينک به نوشداروي که نزد کاووس شاه است ميتواند زنده بماند ولي او از روي کينه از دادن آن خودداري ميکند. پس از آنکه کاووس را راضي ميکنند که نوشدارو را بدهد، سهراب ديگر دار فاني را وداع گفته است.
داستان کوتاه زال
داستان کوتاه زال
سام از ھمسر زيبايش صاحب کودکي بسيار زيبا ميشود ولي تمام موي سر و مژگان و بدن او چون برف سفيد بود. سام از ترس سرزنش مردم کودک خود را به کوه البرز برد. جائي که سيمرغ لانه داشت گذاشت، شايد سيمرغ کودک را بخورد. ولي به فرمان خدا، سيمرغ آن طفل را حفاظت و بزرگ کرد. سالھا گذشت، کودک بزرگ شد با نشاني فراوان از پدر.
سام در خواب ديد مردي بر اسبي تازي نشسته، از سوي سرزمين ھندوستان بسوي او ميآيد و مژده داد که فرزند تو زنده است.
سام پس از نيايش با گروھي به سوي کوه البرز رفت. سيمرغ از فراز کوه سام و گروه او را ديد و دانست که در پي کودک آمدهاند. سيمرغ نزد جوان بازگشت و داستان کودکي او را برايش تعريف کرد و گفت اکنون سام پھلوان، سرافرازترين مرد جھان به جستجوي تو آمده.
جوان چون سخنان سيمرغ را شنيد غمگين شد. اشک از ديدگان فرو ريخت و به زبان سيمرغ پاسخ داد، زيرا با انساني ھمکلام نشده بود. سيمرغ گفت: امروز نام تو را دستان نھادم. اين را بدان که ھرگز تو را تنھا نخواھم گذارد و تو را به پادشاھي ميرسانم. من دل به تو بستهام براي آنکه ھميشه با تو باشم تعدادي از پر خود را به تو ميدھم تا اگر زماني سختي پيش آمد از پرھاي من يکي را به آتش افکني، در ھمان زمان نزد تو خواھم آمد.
سيمرغ دل دستان را رام کرد و او را بر پشت گرفت و نزديک سام بر زمين نشست. قباي پھلواني آوردند و جوان پوشيد و از کوه به زير آمدند و ھمه با ھم راھي ايرانشھر شده و به ديدن منوچھر رفتند.
منوچھر فرماني نوشت که تمامي کابل و سرزمين ھند تا درياي سند از زابلستان تا کنار رود ھمه از آن جھان پھلوان سام باشد.سام ھمراه فرزندش دستان (زال) بعد از نيايش روانه سرزمين خود شدند.
در زابلستان، سام تاج و تخت و کليد گنج را به زال سپرد و بعد از نصيحت فرزند، خود به فرمان منوچھر شاھنشاه ايران براي جنگ با ديوان و دشمنان به گرگساران و مازندران رفت.
روزگاري گذشت تا روزي زال جوان آھنگ سير و سفر و شکار کرد. مھراب شاه کابل، مردي خردمند و دلير، از نژاد ضحاک و باجگزار سام شاه زابلستان بود و دختري بسيار زيبا به نام رودابه داشت. زال و رودابه نديده عاشق ھمديگر شدند ولي نژاد رودابه مشکل وصلتشان بود. بعد از مدتھا نامهنگاري بين زال و سام و حتي آماده شدن سام براي جنگ با مھراب، بالاخره زال به ديدار منوچھر رفته، بعد از آزمايش او توسط موبدان، منوچھر با اين وصلت موافقت ميکند.
سام نيز که فرزند را بکام دل خويش ميبيند پادشاھي و تخت و تاج زابلستان را به زال ميسپارد.
گردآوري: بخش سرگرمي بيتوته
قصه مسواک بچه ميمون
يک بچه ميمون کوچولو رفت کنار چشمه تا مسواک بزنه، بعد از اينکه مسواک زد، فراموش کرد مسواکش رو برداره، وقتي به خونه رسيد مامانش از او پرسيد کجا بودي، گفت رفته بودم مسواک بزنم و يک دفعه يادش افتاد که مسواکش رو نياورده، رفت کنار چشمه ديد که مسواکش نيست.
کنار چشمه يک قورباغه رو ديد و ارش پرسيد، تو مسواک منو نديدي؟
قورباغه سرش را تکان داد و گفت: نه که نديدم، آخه مسواک تو به چه درد من مي خوره.
بچه ميمون رفت و مارِ فيس فيسو را ديد، گفت: تو مسواک منو نديدي؟
مارِ فيس فيسو گفت: بله ديدم. تو دست موش موشي خانوم بود اما نمي دونم مسواک تو، توي دست اون چيکار مي کرد.
بچه ميمون گفت: منم نمي دونم!
بعد هم راهش را کشيد و رفت تا موش موشي خانوم را پيدا کنه.
رفت و رفت تا به موش موشي خانوم رسيد داد زد: موش موشي خانوم، مسواکم رو بده، من کنار چشمه جا گذاشته بودمش.
موش موشي خانوم گفت: نه خير، اين مسواک تو نيست اين جاروي منه. خودم اونو پيدا کردم. حالا برو کنار مي خوام جلوي در خونم رو آب و جارو کنم.
بچه ميمون گفت: نه، اين مسواک منه.
موش موشي خانوم گفت: اگر مال توئه، پس توي دست من چيکار ميکنه؟
بچه ميمون گفت: امروز که رفتم لب چشمه تا دندونام رو مسواک بزنم اونو جا گذاشتم.
موش موشي خانوم گفت: اِهکي من با هزار زحمت اين جارو رو با دوستام تا اين جا آوردم.
حالا بدمش به تو؟ معلومه که نمي دم. زود برو کنار.
بچه ميمون گريه اش گرفت. بلند بلند شروع کرد به گريه کردن. موش موشي خانوم دلش سوخت. فکر کرد و گفت: اگه مسواکت رو بدم، تو به من يه جارو ميدي؟
بچه ميمون رفت و يک کم از موهاش را چيد و دورش رو با يک شاخه ي نازک پيچيد و گفت: «بيا اينم جاروي تو.»
موش موشي خانوم خوشحال و خندون شد و مسواک بچه ميمون را پس داد.
بچه ميمون بلند بلند خنديد و رفت و ديگر هيچ وقت مسواکش را کنار چشمه جا نگذاشت.
گردآوري: بخش کودکان بيتوته
فضيلت ميهمان بر ميزبان
محمّد بن قيس حكايت كند:
روزى در محضر مبارك امام جعفر صادق عليه السلام نام گروهى از مسلمانان به ميان آمد و من گفتم: سوگند به خدا، من شب ها شام نمى خورم ، مگر آن كه دو يا سه نفر از اين افراد با من باشند؛ و من آن ها را دعوت مى كنم و مى آيند در منزل ما غذا مى خورند.
امام صادق عليه السلام به من خطاب كرد و فرمود: فضيلت آن ها بر تو بيشتر از فضيلتى است، كه تو بر آن ها دارى.
اظهار داشتم: فدايت شوم، چنين چيزى چطور ممكن است؟!
در حالى كه من و خانواده ام خدمتگذار و ميزبان آن ها هستيم؛ و من از مال خودم به آن ها غذا مى دهم؛ و پذيرائى و انفاق مى نمايم!!
حضرت صادق عليه السلام فرمود: چون هنگامى كه آن ها بر تو وارد مى شوند، از جانب خداوند همراه با رزق و روزى فراوان ميهمان تو مى گردند و زمانى كه خواستند بيرون بروند، براى تو رحمت و آمرزش به جا خواهند گذاشت .
تلخى گوش و شورى آب چشم
ابن ابى ليلى - که يکى از دوستان امام جعفر صادق عليه السلام است - حکايت نمايد:
روزى به همراه نعمان کوفى به محضر مبارک آن حضرت وارد شديم ، حضرت به من فرمود: اين شخص کيست؟
عرض کردم: مردى از اهالى کوفه به نام نعمان مى باشد، که صاحب راءى و داراى نفوذ کلام است.
حضرت فرمود: آيا همان کسى است که با راءى و نظريّه خود، چيزها را با يکديگر قياس مى کند؟
عرض کردم: بلى.
پس حضرت به او خطاب نمود و فرمود: اى نعمان ! آيا مى توانى سرت را با ساير اعضاء بدن خود قياس نمائى ؟
نعمان پاسخ داد: خير.
حضرت فرمود: کار خوبى نمى کنى ، و سپس افزود: آيا مى شناسى کلمه اى را که اوّلش کفر و آخرش ايمان باشد؟
جواب گفت : خير.
امام عليه السلام پرسيد: آيا نسبت به شورى آب چشم و تلخى مايع چسبناک گوش و رطوبت حلقوم و بى مزّه بودن آب دهان شناختى دارى؟
اظهار داشت: خير.
ابن ابى ليلى مى گويد: من به حضور آن حضرت عرضه داشتم: فدايت شوم، شما خود، پاسخ آن ها را براى ما بيان فرما تا بهره مند گرديم.
بنابراين حضرت صادق عليه السلام در جواب فرمود: همانا خداوند متعال چشم انسان را از پيه و چربى آفريده است؛ و چنانچه آن مايع شور مزّه، در آن نمى بود پيه ها زود فاسد مىشد.
و همچنين خاصيّت ديگر آن ، اين است که اگر چيزى در چشم برود به وسيله شورى آب آن نابود مى شود و آسيبى به چشم نمى رسد؛ و خداوند در گوش، تلخى قرار داد
تا آن که مانع از ورود ات و خزندگان به مغز سر انسان باشد.
و بى مزّه بودن آب دهان، موجب فهميدن مزّه اشياء خواهد بود؛ و نيز به وسيله رطوبت حلق به آسانى اخلاط سر و سينه خارج مى گردد.
و امّا آن کلمه اى که اوّلش کفر و آخرش ايمان مى باشد: جمله ((لا إ له إ لاّ اللّه )) است ، که اوّل آن ((لا اله )) يعنى ؛ هيچ خدائى و خالقى وجود ندارد و آخرش ((الاّ اللّه )) است، يعنى؛ مگر خداى يکتا و بى همتا.
ماءمون رقّى - كه يكى از دوستان امام جعفر صادق عليه السلام است - حكايت نمايد: در منزل آن حضرت بودم، كه شخصى به نام سهل بن حسن خراسانى وارد شد و سلام كرد و پس از آن كه نشست، با حالت اعتراض به حضرت اظهار داشت: ياابن رسول اللّه! شما بيش از حدّ عطوفت و مهربانى داريد، شما اهل بيت امامت و ولايت هستيد، چه چيز مانع شده است كه قيام نمى كنيد و حقّ خود را از غاصبين و ظالمين باز پس نمى گيريد، با اين كه بيش از يك صد هزار شمشير زن آماده جهاد و فداكارى در ركاب شما هستند؟!
امام صادق عليه السلام فرمود: آرام باش، خدا حقّ تو را نگه دارد و سپس به يكى از پيش خدمتان خود فرمود: تنور را آتش كن.
همين كه آتش تنور روشن شد و شعله هاى آتش زبانه كشيد، امام عليه السلام به آن شخص خراسانى خطاب نمود: برخيز و برو داخل تنور آتش بنشين.
سهل خراسانى گفت: اى سرور و مولايم! مرا در آتش ، عذاب مگردان ، و مرا مورد عفو و بخشش خويش قرار بده، خداوند شما را مورد رحمت واسعه خويش قرار دهد.
در همين لحظات شخص ديگرى به نام هارون مكّى - در حالى كه كفش هاى خود را به دست گرفته بود - وارد شد و سلام كرد.
حضرت امام صادق سلام اللّه عليه، پس از جواب سلام، به او فرمود: اى هارون! كفش هايت را زمين بگذار و حركت كن برو درون تنور آتش و بنشين.
هارون مكّى كفش هاى خود را بر زمين نهاد و بدون چون و چرا و بهانه اى ، داخل تنور رفت و در ميان شعله هاى آتش نشست.
آن گاه امام عليه السلام با سهل خراسانى مشغول مذاكره و صحبت شد و پيرامون وضعيّت فرهنگى، اقتصادى، اجتماعى و ديگر جوانب شهر و مردم خراسان مطالبى را مطرح نمود مثل آن كه مدّت ها در خراسان بوده و تازه از آن جا آمده است.
پس از گذشت ساعتى، حضرت فرمود: اى سهل! بلند شو، برو ببين در تنور چه خبر است.
همين كه سهل كنار تنور آمد، ديد هارون مكّى چهار زانو روى آتش ها نشسته است، پس از آن امام عليه السلام به هارون اشاره نمود و فرمود: بلند شو بيا؛ و هارون هم از تنور بيرون آمد.
بعد از آن، حضرت خطاب به سهل خراسانى كرد و اظهار داشت: در خراسان شما چند نفر مخلص مانند اين شخص - هارون كه مطيع ما مى باشد - پيدا مى شود؟
سهل پاسخ داد: هيچ، نه به خدا سوگند! حتّى يك نفر هم اين چنين وجود ندارد.
امام جعفر صادق عليه السلام فرمود: اى سهل ! ما خود مى دانيم كه در چه زمانى خروج و قيام نمائيم؛ و آن زمان موقعى خواهد بود، كه حدّاقلّ پنج نفر هم دست، مطيع و مخلص ما يافت شوند، در ضمن بدان كه ما خود آگاه به تمام آن مسائل بوده و هستيم.
گردآوري: بخش مذهبي بيتوته
هر دختري فکر مي کند پدرش خوش تيپ ترين است.
پدر و دختر
پدر از خورشيد قوي تر است
اما حتي گاهي پدر به حمايت دخترش احتياج دارد
هيچ کاري نيست که يک پدر نتواند براي دخترش بياموزد و انجام دهد
عکس هاي زيبا از پدر و دختر
تصاوير زيبا از عشق و علاقه پدرها به دخترانشان
تصاوير عاشقانه پدر و دختر
پدر و دختر
عکس هاي زيبا از پدر و دختر
بامزه ترين پدر و دختر
تصاوير زيبا از عشق و علاقه پدر و دختر
عکس عاشقانه پدر و دختر
رابطه پدر و دختر
عکس هاي زيبا از پدر و دختر
گردآوري:بخش سرگرمي بيتوته
روزي فردي جوان هنگام عبور از بيابان، به چشمه آب زلالي رسيد.
آب به قدري گوارا بود که مرد سطل چرمي اش را پر از آب کرد تا بتواند مقداري از آن آب را براي استادش که پير قبيله بود ببرد. مرد جوان پس از مسافرت چهار روزه اش، آب را به پيرمرد تقديم کرد.
پيرمرد، مقدار زيادي از آب را لاجرعه سر کشيد و لبخند گرمي نثار مرد جوان کرد و از او بابت آن آب زلال بسيار قدرداني کرد. مرد جوان با دلي لبريز از شادي به روستاي خود بازگشت.
اندکي بعد، استاد به يکي ديگر از شاگردانش اجازه داد تا از آن آب بچشد.
شاگرد آب را از دهانش بيرون پاشيد و گفت: آب بسيار بد مزه است.
ظاهرا آب به علت ماندن در سطل چرمي، طعم بد چرم گرفته بود. شاگرد با اعتراض از استاد پرسيد:
آب گنديده بود. چطور وانمود کرديد که گوارا است؟
استاد در جواب گفت:
تو آب را چشيدي و من خود هديه را چشيدم.
اين آب فقط حامل مهرباني سرشار از عشق بود و هيچ چيز نمي تواند گواراتر از اين باشد.
منبع:radsms.com
انواع ضرب المثل ايراني:
1- ضرب المثل نرود ميخ آهنين در سنگ
2- ضرب المثل با اون زبون خوشت، با پول زيادت، يا با راه نزديكت !
3- ضرب المثل اگه مردي، سر اين دسته هونگ ( هاون ) و بشکن !
4- ضرب المثل اگه بگه ماست سفيده، من ميگم سياهه !
5- ضرب المثل پيش از چوب غش و ريسه مي رود
6- ضرب المثل بازبان خوش مار را از سوراخ بيرون مي کشد
7- ضرب المثل با پا راه بري كفش پاره ميشه، با سر كلاه !
8- ضرب المثل به يكي گفتند : بابات از گرسنگي مرد . گفت : داشت و نخورد ؟ !
9- ضرب المثل بمرگ ميگيره تا به تب راضي بشه !
10- ضرب المثل ترسم نرسي به کعبه اي اعرابي که اين ره که تو مي روي به ترکستان است
11- ضرب المثل تا مردم سخن نگفته باشد عيب و هزش نهفته باشد
12- ضرب المثل توانگري به قناعت به از توانگري به بضاعت
13- ضرب المثل اگه ني زني چرا بابات از حصبه مرد !
14- ضرب المثل اگه هفت تا دختر کور داشته باشه، يکساعته شوهر ميده!
15- ضرب المثل ميمون پير دستش را داخل نارگيل نمي کند
16-
17- ضرب المثل از اين ستون به آن ستون فرج است
- ضرب المثل آش کشک خاله ات رو بخوري پاته نخوري پاته
19- ضرب المثل پا به دريا بگذاره دريا خشک مي شود
20- ضرب المثل بوجار لنجونه از هر طرف باد بياد، بادش ميده !
21- ضرب المثل بهر كجا كه روي آسمان همين رنگه !
22- ضرب المثل حسود از نعمت حق بخيل است و بنده بي گناه را دشمن مي داند: حسادت.
23- ضرب المثل حال در ماندگان کسي داند که به اصول خويش در ما ند:
24- ضرب المثل بعد از چهل سال گدايي، را گم كرده !
25- ضرب المثل بعد از هفت كره، ادعاي بكارت !
26- ضرب المثل خاشاك به گاله ارزونه، شنبه به جهود !
27- ضرب المثل ايراني خار را در چشم ديگران مي بينه و تير را در چشم خودش نمي بينه !
28- ضرب المثل گر تو بهتر ميزني بستان بزن !
29- ضرب المثل خدا خر را شناخت، شاخش نداد !
30- ضرب المثل خدا داده بما مالي، يك خر مانده سه تا نالي !
31- ضرب المثل گر گدا كاهل بود تقصير صاحب خانه چيست ؟!
32- ضرب المثل گرگ دهن آلوده و يوسف ندريده !
34- ضرب المثل خدا دير گيره، اما سخت گيره !
35- ضرب المثل گوسفند بفكر جونه، قصاب به فكر دنبه !
36- ضرب المثل گوشت جوان لب طاقچه است !
37- ضرب المثل بقاطر گفتند بابات كيه ؟ گفت : آقادائيم اسبه !
38- ضرب المثل اينو که زائيدي بزرگ کن !
39- ضرب المثل اين هفت صنار غير از اون چارده شي است !
40- ضرب المثل چند تا پيراهن بيشتر پاره کرده: با تجربه تر است.
41- ضرب المثل چغندر به هرات زيره به کرمون: هر چيزي به جاي خودش.
42-
43- ضرب المثل اگه زاغي کني، روقي کني، ميخورمت !
44- ضرب المثل اگه زري بپوشي، اگر اطلس بپوشي، همون کنگر فروشي !
45- ضرب المثل جواب ابلهان خاموشيست
46- ضرب المثل جانماز آب کشيدن
47- ضرب المثل براي يه دستمال قيصريه رو آتيش ميزنه !
48- ضرب المثل بر عكس نهند نام زنگي كافور !
49- ضرب المثل به روباهه گفتند شاهدت كيه ؟ گفت: دمبم !
50- ضرب المثل جايي نمي خوابه که آب زيرش بره !
51- ضرب المثل از نو کيسه قرض مکن، قرض کردي خرج نکن !
52- ضرب المثل از هر چه بدم اومد، سرم اومد !
53- ضرب المثل ايراني از اين گوش ميگيره، از آن گوش در ميکنه !
54- ضرب المثل اسباب خونه به صاحبخونه ميره !
55- ضرب المثل از دور دل و ميبره، از جلو زَهره رو !!
56- ضرب المثل از سه چيز بايد حذر کرد، ديوار شکسته، سگ درنده، زن سليطه !
57- ضرب المثل از شما عباسي، از ما رقاصي !
58-
59- ضرب المثل گيسش را توي آسيا سفيد نكرده !
60- ضرب المثل فارسي گابمه و آبمه و نوبت آسيابمه !
61- ضرب المثل گاوش زائيده !
گردآوري:بخش سرگرمي بيتوته
روستاي وانشان گلپايگان قدمتي تاريخي دارد که در منطقه اي خوش آب و هوا واقع است. اين روستا از جهات مختلفي حائز اهميت است که يکي از اصلي ترين دلايل اهميت آن وجود امامزاده سليمان ابوالفتح مي باشد.
يکي از روستاهاي تاريخي که در دل اصفهان واقع است، روستاي وانشان است.
روستاي وانشان، در 12 کيلومتري جنوب شهر گلپايگان و 15 کيلومتري شهرستان خوانسار قرار دارد؛ که از توابع شهرستان گلپايگان در استان اصفهان محسوب مي شود. همچنين در گذشته به « وردپاتکان» و « سرزمين هاي گل سرخ» نيز شهرت داشته است.
در اين روستا آرامگاه امامزاده سليمان ابوالفتح از نوادگان موسي کاظم قرار دارد.
موقعيت جغرافيايي روستا بسيار حائز اهميت است زيرا روستاي وانشان در ارتفاعات قرار دارد که موجب ايجاد آب و هواي بکر و بسيارخوب روستا شده و آن را به بهترين مکان ها براي گردشگري تبديل کرده است.
اهالي روستا وانشان با دامداري و زراعت معاش مورد نياز خود را تامين مي کنند. علاوه براين در اين روستا محصولات باغي بي نظير و مرغوبي از قبيل گردو، بادام، سيب، زردآلو، انگور و سبزيجات وجود دارد. در ميان محصولات ذکر شده، گردوي وانشان ميان مردم محبوب است و به شهرت فراوان رسيده است.
فرمانده ي کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي، سردار سرلشکر حسين سلامي، در روستاي وانشان متولد شده است.
با توجه به کتيبه اي در بقعه يا بارگاه امامزاده ابوالفتح ،قدمت روستاي وانشان به قرن دهم هجري خورشيدي يعني زمان حکومت سلسله ي کيانيان (دوران پارينه سنگي ميانه و نوسنگي) باز مي گردد. علاوه بر اين درختي کهنسال با قطري عريض در جوار امامزاده قرار دارد که نزديک هزار سال عمر دارد.
در سال 1391، غاري قديمي با چندين ظروف سفال شکسته و استخوان هاي پوسيده انسان کشف شد. آثار کشف شده توسط ميراث فرهنگي استان اصفهان مورد بررسي قرار گرفت که مشخص شد قدمت آن ها مربوط به 3000 سال قبل است و حاکي از آن دارد که در زمان هاي قديم در اين روستا زندگي کرده اند.
يکي از بناهاي قديمي در روستاي وانشان، بارگاه امامزاده ابوالفتح مي باشد.
بنا به کتيبه ي موجود در امامزاده ابوالفتوح سليمان بن موسي بن جعفر، ايشان از نوادگان امام موسي کاظم (امام هفتم شعيان) است. بنا به روايتي پدر امام در اواخر قرن چهارم هجري، به اصفهان مهاجرت کرده اند.
در نماي بيروني امامزاده، بارگاه به صورت چهار گوش آجري گنبدي به شکل هرمي و دوازده ترکي رسم شده است. مصالح مورد استفاده در ساخت امامزاده، سنگ و گل و آجر بوده است.
به طور کلي بناي آرامگاه به دو قسمت تقسيم مي شود: بخش اصلي و بخش الحاقي.
بخش اصلي بنا در دوره صفويان ساخته شده که شامل فضاي زير گنبد است.
در محوطه داخلي امامزاده، فضايي آسمانه يا مستطيلي شکل وجود دارد که بر سقفي تيره پوش و مسطح تکيه داده شده است. زير اين سقف چوبي نقاشي و خوشنويسي با خط نستعليق طراحي شده که هنر دست استاد يوسف خوانساري و استاد محمود نجار مي باشد.
در داخل امامزاده صندوقچه اي قرار دارد که روي آن آياتي از قرآن مجيد ذکر شده و پايين آيات کلمه« صندوق شاه حسين فريدون کوه» به چشم مي خورد.
فضاي داخل گنبد شامل يک صندوق چوبي منبت کاري شده بسيار ارزشمند است که در حال حاضر ضريح بر روي آن قرار گرفته و کاووشگران نمي توانند تاريخ ساخت آن را بررسي کنند.
بخش الحاقي نيز در دوران قاجاريه يعني حدود صد سال پيش طراحي شده است.
بازسازي هايي که در سال هاي اخير داخل امامزاده ايجاد کرده اند بسيار کم بوده اما يکي از اين تغييرات، مربوط به ضريح امامزاده مي باشد که ضريحي از جنس طلا را جايگزين ضريح قديمي کرده اند.
درب ورودي امامزاده ابوالفتح شاهکاري بي نظير از منبت کاري در دوره شاه تهامسب صفوي مي باشد که در سال 1309 زراندوزان يهودي به آن چشم طمع دوختند. برروي درب منبت کاري هايي با نقوش اسليمي و خطايي ديده مي شود که استاد قاسم حسين خوانساري آن را طراحي کرده است.
بر روي اين کتيبه تاريخ اتمام کار در سال 990 هجري قمري حکاکي شده است.
حکايتي جذاب و شنيدني از زبان کهنسالان درباره ي روستاي وانشان
براساس روايت هايي که ريش سفيدان اين روستا نقل کرده اند:
در سال 1309 هجري شمسي، شخصي به نام شمعون ميرزا سليمان کليمي از خادم امامزاده ابوالفتح و روحاني محل(شيخ محمد صادق علامه ) حکم شرعي فروش درب را جست و جو مي کند.
روحاني اين روستا درپاسخ به اين فرد مي گويد: اگر درب ديگر قابل استفاده نباشد، مانعي براي فروش آن وجود ندارد اما بايد پول حاصل از فروش درب را صرف مرمت و بازسازي امامزاده کنيد.
پس از فتواي شيخ علامه، درب مذکور فروخته مي شود. پس از مدتي شمعون را در حال فرار از روستا دستگير مي کنند. وي در اظهارات و بازجويي هاي ماموران حکومتي اعتراف مي کند که اين درب را خادم زيارت گاه ابوالفتح به او فروخته است.ماموران حکومتي به سراغ خادم امامزاده مي روند.
وي از خود دفاع کرده و مي گويد:
به حکم مجتهد محله يعني شيخ علامه اقدام به فروش کرده است.
در نهايت شيخ را براي محاکمه به اراک انتقال مي دهند. پس از گذشت ده سال، در 5 فروردين 1319 قاضي، روحاني را تبرئه مي کند؛ به اين دليل که در سال 1310 اين درب در ليست آثار ملي قرار گرفته در حالي که تاريخ معامله درب به سال 1309 باز مي گردد. به عبارتي ديگر روحاني به اين دليل آزاد شد که در سال 1309 هنگامي که فتواي فروش درب را داد، درب جزو آثار ملي نبوده است.
گويش اهالي روستاي وانشان، وانشاني و ونيشوني است. اين زبان يکي از زبان هاي قديمي در ايران محسوب مي شود.
گويش وانشاني جزئي از گويش هاي ايران مرکزي و شمال غربي است. علاوه بر اين شباهت هايي نيز به گويش خوانساري دارد.
در اين زبان حروف هاي (گ)، (پ)، (چ) و (ژ) به طور مکرر استفاده مي شود.
براي مثال براي صرف فعل ها از حرف(ژ) در شخص هاي مفرد و جمع استفاده مي کنند.
اول شخص مفرد: اِمِگُ (ميخواهم)، اول شخص جمع: اِمونِگُ (ميخواهيم)
دوم شخص مفرد: اِدِگُ (ميخواهي)، دوم شخص جمع: اِدونِگُ (ميخواهيد)
سوم شخص مفرد: اژِگُ (ميخواهد)، سوم شخص جمع: اِژونگُ (ميخواهند)
اين روستا يکي از مکان هاي گردشگري محسوب مي شود که سالانه جمعيت بسيار زيادي براي بازديد از آن به گلپايگان سفر مي کنند.
اجاره اقامتگاه بومگردي درشمال از 100هزار
سفارش نيم ست هاي اداري
خريدعسل ارگانيک از کندودار با 70%تخفيف
ازمکان هاي ديدني روستاي وانشان مي توان به کوه مهد حيدر، قلعه جمال، چشمه ي لمبي، مورا، دزي، کوه ديگا، مقبره سيد کرار، مقبره پهلون، قلعه وانشان، مزرعه اميريه و . اشاره کرد.
در روستاي وانشان، قلعه اي تاريخي از بقاياي ارگ قرار دارد که در سال 1391 قسمت هاي بسياري از آن براي تصوير برداري سريال جلال الدين بازسازي شد.
علاوه براين، در شهريور سال 1395 يکي از قلعه هاي روستا به نام مولانا توسط سازمان امور آب شهرستان گلپايگان به علت در حريم رودخانه، تخريب شد. اين در حالي است که بيش از نيمي از سال رودخانه خشک است.
در دهه هاي گذشته به دليل خشکي آب و هوا ، عدم ريزش باران و فصلي بودن رود خانه ها راهکارهاي گوناگوني را براي تامين و نگهداري آب در تمام فصول سال اجرا کردند. براي مثال اقداماتي از قبيل احداث بند، آب انبار وانشان و قنات را انجام دادند.
آب انبار وانشان در يک فرسخي وانشان بنا شده است؛که تا حدود 50 سال پيش يعني اواخر دوره رضاشاه مورد استفاده ي مسافران و چوپانان قرار مي گرفت.
مسعود اطيابي
مسعود اطيابي يکي از اهالي روستاي وانشان در گلپايگان است که در زمينه ي کارگرداني، تهيه کنندگي و مدير توليد فعاليت مي کند. آقاي اطيابي فعاليت فيلم سازي را از سال 1364 با فيلم برداري از جهبه ها در جنگ آغاز کرده است.
محسن افشاني
متولد 1368، يکي از جوان ترين کارگردان، بازيگر و تهيه کنندگان ايراني مي باشد.
آيت الله شيخ صادق علامه
شيخ علامه يکي از حضار در مجلس درس آيت الله تقي شيرازي بوده است. ايشان در سن 35 سالگي به مقام اجتهاد و فقاهت رسيده است.
سيد حسين اطيابي
سيد اطيابي از اعضاي رسمي کميته برنامه ريزي تربيت معلم کشور زاده ي روستاي وانشان مي باشند.
حاج شيخ قدرت الله مشايخي
مرحوم حجـة الاسلام و المسلمين جناب شيخ کاظم مشايخي
امير هوشنگ زهدي
کارشناس فقه و اصل و حقوق قضايي
گلپايگان يکي از شهرستان هاي غرب استان اصفهان مي باشد که به مهد کباب هاي ايراني مشهور است. در ادامه به برخي جاذبه هاي گلپايگان مي پردازيم.
در مسير گلپايگان به تهران ارگ تاريخي گوگد قرار گرفته که قدمت آن به 400 سال قبل باز مي گردد. گفته شده که نيمي از اين ارگ در مهريه ي همسر عليخان بوده که به همسرش واگذار شده است .بنا براين روايت به ارگ عليخاني نيز شناخته مي شود.
مناره گلپايگان متعلق به دوره سلجوقيان مي باشد که قدمت آن 900 سال است. برفرازاين مناره چراغ هايي را روشن مي کرده اند تا راهنمايي براي کاروان ها باشد.
بناي اين کبوتر خانه با هدف پناهگاهي امن براي کبوترها و جمع شدن فضولات پرندگان و استفاده از فضولات به عنوان کود در زمين هاي کشاورزي ساخته شد.درساخت بناي مذکور از خشت و گل استفاده کرده اند.
گردآوري: بخش گردشگري بيتوته
چهار فرد دانشجو که به خودشان خيلي مطمئن بودند يک هفته پيش از امتحان پايان ترم به سفر رفتند و با هم بسيار خوشگذراني کردند. ولي هنگامي که به شهر خود بازگشتند متوجه شدند که در باره تاريخ امتحان خود اشتباه کردهاند و به جاي سه شنبه، امتحان دوشنبه صبح برگزار شده است.
پس تصميم گرفتند استاد خود را پيدا کنند و دليل جا ماندن از امتحان را براي او بگويند . بنابراين آنها براي غيبتشان به دنبال راهي گشتند!
و به دروغ به استاد گفتند : ما به شهر ديگري رفته بوديم که هنگام بازگشت لاستيک خودرومان پنچر شد و چون زاپاس نداشتيم تا مدت زمان طولاني نتوانستيم کسي را پيدا کنيم و از او کمک بگيريم، به همين علت دوشنبه دير هنگام به خانه رسيديم. استاد فکري کرد و قبول کرد که آنها روز بعد بيايند و امتحان بدهند.
آن چهار دانشجو روز بعد به دانشگاه رفتند و استاد آنها را به چهار اتاق جداگانه فرستاد و به هر يک ورقه امتحاني داد و از آنها خواست که پاسخ بدهند. آنها به نخستين سوال نگاه کردند که 5 نمره داشت. سؤال خيلي راحت بود و به آساني به آن پاسخ دادند. بعد از آن ورقه را برگرداندند تا به سوال 95 امتيازي پشت ورقه جواب بدهند که سؤال اين بود :
کدام لاستيک پنچر شده بود؟!!!
سلطان حسين بايقرا که حاکم خراسان و زابلستان بود با يعقوب ميرزا که حاکم آذربايجان بود رفيق بود و با هم نامه نگاري مي کردند و براي هم هديه نيز ميفرستادند.
زماني که سلطان حسين قدري چيزهاي گران قيمت به فردي به نام اميرحسين ابيوردي داد و گفت: اين هديه ها را با کتابي که از کتابخانه به نام کليات جامي است ميگيري و به عنوان هديه براي سلطان يعقوب ميرزا ميبري.
اميرحسين پيش کتابدار رفت و کتاب کليات جامي را خواست و او اشتباهاً کتاب فتوحات مکيه تاءليف محي الدين عربي که به همان اندازه و حجم بود داد.
امير حسين به سمت آذربايجان رفت و نزد يعقوب ميرزا آمد و نامه سلطان حسين و هداياي با ارزش را تقديم او کرد. يعقوب ميرزا پس از قرائت نامه و احوالپرسي از سلطان و ارکان دولت، از خود اميرحسين احوال پرسيد و از دوري راه که دو ماه طول کشيده بود سئوال کرد و گفت: حتماً هم صحبتي نيز داشتي که به شما خوش گذشته باشد.
اميرحسين گفت: بلي کتاب کليات جامي را که تازه رونويسي شده بود همراهم بود و مرتب به خواندن آن مشغول بودم و از آن لذت ميبردم.
يعقوب ميرزا تا نام کتاب کليات جامي را شنيد گفت: خيلي مشتاق بودم و از آوردن اين کتاب خوشحال شدم. اميرحسين يکي از ملازمان را فرستاد و کتاب را آورد به دست يعقوب ميرزا داد.
يعقوب ميرزا هنگامي که کتاب را باز کرد، ديد کتاب فتوحات مکي است و رو به اميرحسين کرد و گفت: اين کليات جامي نيست، چرا دروغ گفتي؟!
امير حسين از شرم به عقب برگشت و ديگر صبر نکرد جواب نامه را بگيرد، به سمت خراسان حرکت کرد و گفت: حاضر بودم وقتي که دروغم آشکار شد مي مردم.
سال ها پيش چند دريانورد با هم سوار يک کشتي شدند تا به سفر دريايي بروند. يکي از دريانوردها ميمونش را با خود آورده بود تا در اين سفر طولاني حوصله اش سر نرود. چند روزي بود که آن ها در مسافرت بودند.
ناگهان طوفان وحشتناکي آمد و کشتي آن ها را واژگون کرد. همه در دريا افتادند و ميمون نيز که در آب افتاده بود اطمينان داشت که به زودي غرق مي شود. ميمون که از نجاتش نااميد شده بود ناگهان دلفيني را ديد که به سمت او مي آيد. بسيار خوشحال شد و پشت دلفين سوار شد.
زماني که آن ها به يک جزيره رسيدند ميمون دلفين را پياده کرد. دلفين از ميمون پرسيد:« قبلاً به اين جزيره آمده اي، اينجا را مي شناسي؟» ميمون جواب داد:« بله. مي شناسم. راستش پادشاه اين جزيره بهترين رفيق من است. آيا تو مي دانستي من جانشين پادشاه هستم؟»
دلفين که مي دانست هيچ کس در اين جزيره زندگي نمي کند، گفت:« خب، پس شما جانشين پادشاه هستي! بنابراين خوشحال باش، چون تو از اين به بعد مي تواني خود پادشاه باشي!» ميمون از دلفين پرسيد:« چگونه؟» دلفين که داشت از ساحل دور مي شد پاسخ داد:« کار دشواري نيست. چون تو در اين جزيره فقط هستي و کسي غير تو اينجا زندگي نمي کند، بنابراين تو پادشاه هستي!»
گردآوري: بخش سرگرمي بيتوته
Damlaya damlaya göl olur.
قطره قطره جمع گردد، وانگهي دريا شود.
********
Aya??n? yorgan?na göre uzat
دست خود را بيشتر از رسيدن آستين دراز کردن است؛ که اين ضرب المثل ترکي استانبولي نيز معناي بازوي خود را دراز کردن معني مي دهد.
********
sormak ay?p de?il, bilmemek ay?pt?r
معادل فارسي: پرسيدن عيب نيست، ندانستن عيب است.
********
Da? da?a kavu?maz, insan insana kavu?ur
معادل فارسي: کوه به کوه نمي رسد انسان به انسان مي رسد
********
Gülü seven dikenine katlan?r
گل بي عيب خداست
********
Yalanc?n?n mumu yats?ya kadar yanar
ماه پشت ابر نمي ماند
********
Bickak yarasi gecer, del yarasi gecmez
زخم چاقو التيام مي يابد اما زخم زبان همواره بدتر مي شود
********
One who sows wind will reap hurricane
کسي که باد مي کارد طوفان درو مي کند.
********
Gerçek dost kötü günde belli olur
دوستان واقعي در وقت تنگي شناخته ميشوند.
********
Insan yedisinde ne ise yetmisinde de odur
انسان در هفت سالگي همان چيزي است که در هفتاد سالگي است. ( بناي انسان در کودکي است و تا آخر عمر با او خواهد ماند )
********
Anasina bak, kizini al
” مادر رو ببين ، دختر رو بگير ” . در اين ضرب المثل به خوبي مي توان به تشابهات فرهنگي دو کشور پي برد.
********
If you do not know what to say, say what your elders said
اگر نمي داني چه چيزي بگويي حرف بزرگان را نقل قول کن.
********
The house that receives no guests, never receives angels
خانه اي که هيچ مهماني وارد آن نمي شود فرشته اي هم واردش نمي شود.
********
Ate? olmayan yerden duman ç?kmaz
هيچ دودي از جايي که آتشي در آن جا روشن نيست بيرون نمي آيد.
You harvest what you sow
تو چيزي که مي کاري را برداشت مي کني.
********
You harvest what you sow
تو چيزي که مي کاري را برداشت مي کني.
********
gerçek dost kara günde belli olur
دوست واقعي در روزهاي سخت مشخص ميشود
********
Kurunun yan?nda ya? da yanar
مترادف فارسي: «تر و خشک باهم ميسوزد.
********
Üzüme yeti?emeyen tilki, üzüme ek?i dermi?
شغال پوزش بهانگور نرسيد، گفت ترش است.
********
گردآوري: بخش سرگرمي بيتوته
- يعني پاسخ ندادن به اعتراضات و سخنان آدم هاي نادان، يکي از کارهاي مهم افراد دانا است.
- از اين ضرب المثل برداشت مي شود که: 1- آدم نادان زياد حرف ميزند؛ 2- آدم دانا بيشتر خاموش است و سکوت مي کند.
- در مقابل فدي که جاهلانه سوال مي پرسد يا مرتب ديگران را با حرف هايش اذيت ميکند، سکوت بايد کرد. چون اگر پاسخ جاهل را ندهي، کار به دعوا کشيده مي شود. حضرت علي عليه السلام نيز درباره پرهيز از مجادله مي فرمايند: هر که آبروي خود را مي خواهد بايد مجادله را رها کند.
مي گويند در گذشته ابن سينا، روزي که در سفري بود، در بين راه اسبش را به درختي بست و کاه برايش ريخت و سفره اي انداخت تا چيزي بخورد و خستگي در کند، در همان هنگام يک روستايي خر سوار که از آنجا ميگذشت، همانجا ايستاد و خر خود را کنار اسب ابوعلي سينا بست تا در خوردن کاه شريک اسب باشد و خودش هم خواست سر سفره کنار ابن سينا بنشيند که شيخ گفت خر را کنار اسب من نبند چون همان اول لگد ميزند و پايش را ميشکند.
مرد روستايي حرف شيخ را نشنيده گرفت و مشغول خوردن نان شد. ناگهان اسب لگدي زد. مرد روستايي اعتراض کرد که اسب تو خر مرا لنگ کرد. شيخ ساکت ماند و چيزي نگفت. مرد روستايي کشان کشان او را نزد قاضي برد. وقتي شيخ آن جا هم حرفي نزد، قاضي از مرد روستايي سوال کرد که آيا اين مرد لال است؟
کودکت تو يادگيري دروس ضعيفه؟رايگان مشاوره بگير
بليط آنلاين اتوبوس،متناسب با بودجه اي که ميخواي!
هتل هاي لاکچري و ارزان براي مهرماه رزرو کن!
مرد جواب داد: او لال نيست بلکه خودش را لال نشان ميدهد که تاوان خر مرا ندهد. قبل از اين با من حرف زده.
قاضي پرسيد: با تو سخن گفت؟؟
مرد جواب داد: گفت خر را پهلوي اسب من نبند چون لگد ميزند و پايش را ميشکند. قاضي خنديد و دانش شيخ را تحسين نمود.
شيخ پاسخي داد که بعد از آن در زبان فارسي مثل شد، جواب ابلهان خاموشي است.
گردآوري: بخش سرگرمي بيتوته
درباره این سایت